تنها‌تر از آنم که واقعیت داشته باشم.



در شرابخانه‌ها و خیابانهای پیچ‌درپیچ،

در خیالبازیهای برقی
کاویدم آن بی‌سرانجام و دلفریب را،
آن درهم کوفته‌ی ازلی را با سخن.
خیابان‌ها از شیون سرمست بودند.
خورشیدها در ویترینهای درخشان بودند.
زیبایی چهره‌ی ن!
نگاههای خیره‌ی مردان!
اینان شاه بودند- نه ولگرد!
از پیرمردی کنار دیوار پرسیدم:
آیا تو انگشتان ظریفشان را آراستی
با مرواریدهایی با ارزشی بیکران؟»
آیا به آنها این خزهای رنگارنگ را سپردی؟
آیا برافروختی آنها را با ساقه‌هایی از روشنایی؟
آیا لبان گلگونشان را رنگ کردی،
طاقهای آبی ابروانشان را

 

الکساندر بلوک'


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها